من و کلاه برداران خیابانی
نوشته شده توسط : مصطفی

 نمیدونم رو پیشونی من حاتم طائی نوشته، عابر بانک نوشته ، ... نوشته،چی نوشته که هر مرتبه دارم تو یه مسیر میرم یه مرتبه یه نفر جلوم رو گرفته  و به هر بهونه ای ازم درخواست پول میکنه

یه بار یادمه دانشجو بودم ، یه کلاسم ساعت 6 بعد از ظهر شروع میشد، مسیر خونم هم جوری بود که از جلوی پارکینگ دانشگاهمون رد میشد، که در اصل نمایشگاه انواع و اقسام خودروهای لوکس در ایران بود، تو هر چی ماشین آخرین سیستم میخوایی باید بری پارکینگ دانشگاهمون ببینی، یه بار که کلاسم دیر شده بود و من هم خواستم میانبر بزنم زدم تو دل پارکینگ تا راهم کوتاه بشه و تا از پارکینگ زدم بیرون دیدم یه بنده خدایی داره هی صدا میزنه داداش داداش ببخشید یه لحظه کارت دارم، من هم برگشتم و گفتم جانم امرتون که گفت :آقا الان داشتم رد میشدم جیب من رو زدند حالا پول ندارم تا خونه برم یه لطفی کن و هزار تومان بهم بده تاکسی بگیرم برم خونمون فلان جا من هم دیدم اینطوریه و طرف هم که دیده از پارکینگ در اومدم و حتما بچه مایه دارم دست کردم تو جیبم و دو تا بلیط شرکت واحد در آوردم و گفتم حالا این رو بگیر بالاخره تا یه جایی میرسونتت و خودمم چون اهل پیاده روی بودم گفتم هر جا هم کم آوردی پیاده برو، که طرف کلی شاکی شد آقا من با این بلیطا چی کار کنم ، نه کر و شفا میده و نه کور رو نمیشه باید پول بدی که جوابش دادم شرمنده من پول همرام نیست و رفتم در حالی که خیلی دوست داشتم جیبش رو خالی کنم ببینم چقدر پول همراشه

یک بار هم شب عید بود، سریع ساک رو بستم راه افتادم تا برم خونه، رسیدم ترمینال ساعت تقریبا 11 شب بود که دیدم یه مردی داره صدام میکنه ، برگشتم گفت داداش بچه شمالی ، گفتم بله با  اجازتون ، بعد گفت گیلکی حالیت میشه، جواب دادم خب بچه اون منطقه ام ، بعد با زبان گیلکی زد زیر گریه که آقا من زنم بیمارستان خوابیده بی کارم پول ندارم دارو بخرم کمک میخوام، من هم که شوق رفتن به ولایت رو داشتم و سریع میخواستم برم گفتم شرمنده پول همراهم نیست و سریع گذاشتم رفتم ، یه چند قدم که رد شدم برگشتم دو باره مردک رو نگاه کردم دیدم یه دستش رو گذاشته رو کمرش خیلی ریلکس وایساده داره سیگار میکشه، انگار نه انگار همون آدمی بود که چند دقیقه قبلش داشت گریه و زاری میکرد. این آدم که خیلی خیلی کارش زشت بود ، چون میخواست با توجه به بچه محل بودن احساس من رو بر انگیخته کنه

حالا اینا به کنار ، مسابقه پگاه با ملوان بود تو انزلی ، پگاه بازی رو سه بر صفر باخته بود ، این نتیجه و شادی و خوشحالی انزلی چیا خیلی برام گرون تموم شده بود و کلی ناراحت بودم تا یه روز داشتم از هفت تیر تهران رد میشدم که دیدم یه گدایی کنار نشسته و یه نوشته هایی جلو روشه، وایسادم نگاه کردم چی نوشته ، دیدم با ماژیک نوشته اهل رشتم و تازه از زندان آزاد شدم و مریضم و نه پول درمان دارم و نه پول برگشت به رشت، از اونجایی که مطمئن بودم این بابا رشتی نبود و از رشتیا مایه گذاشته بود و کلی هم از اینم اهل رشتم نوشتن حالم بد شده بود و لج انزلی چیا رو داشتم ، آخر سر طاقت نیاوردم و دست کردم تو کیفم و یه خودکار برداشتم و اون رشتش رو خط زدم و نوشتم انزلی، هر چند چون با ماژیک نوشته بود زیاد نمیشد تغییرش داد. الان بر میگردم به اون 6-7 سال قبل و کاری که کردم نگاه میکنم به خودم میگم که حرکتم اشتباه بود ولی چه کنم از آدمایی که قدرت کار کردن دارند ، ولی جوانی و انرژیشون رو صرف کندن از این و اون میکنند بدم میاد.

فقیر بودن و از دسترنج خود ،خوردن ،خیلی از جیب دیگران بالا رفتن بهتره

 





:: بازدید از این مطلب : 240
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : شنبه 19 شهريور 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
par در تاریخ : 1390/6/28/1 - - گفته است :
yeki talabet dash mostafa


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: